نسترن، به پیشنهاد دوست مشترک مادر و خاله اش میترا به نامزدی پسر خاله ی خود حسام جواب مثبت میدهد، با تمام تردیها و دو دلی هایش شب ازدواجشان فرا میرسد، زمانیکه در ماشین حسام برای رفتن به آرایشگاه نشسته و با گوشی او مشغول پلی کردن آهنگ است، پیامکی برای حسام می آید که دنیای نسترن را دگرگون میکند و او ....
- کیفیت pdf
- مدت زمان 1188
دانلود رمان حوالی این شهر pdf از سمیرا ایرتوند
خلاصه رمان حوالی این شهر
نزدیک ظهر بود و هنوز خبری از حسام نبود بهش پیامک زدم و کنار خاله نشستم… خاله بشقاب میوه را جلوم گذاشت و دستوری گفت: برام پوست بکن. چرا هر چه میگذشت رفتارش بدتر میشد، نمیدانم در من دنبال چه میگشت اما ادامه این وضعیت برایم دشوار بود. بدون اینکه به بشقاب دست بزنم از جا بلند شدم تا با با بهانه ای سراغ حسام بروم، انگار قصد جواب دادن نداشت! نفسی از سر حرص کشیدم، کارم از جزغاله شدن گذشته بود داشتم به خاکستر تبدیل میشدم. صدای خاله را شنیدم و به سمتش برگشتم. -مهری
جون شنیدم رفتی خواستگاری خواهرزادت. ابروی بالا رفتهی خاله و لحن نیش دارش شاخک های بقیه را فعال کرد و قبل از همه حمیرا معترض شد. -از کی شنیدی زن داداش؟ می دانستم بیشتر از بیست سال است حمیرا با عروس بزرگشان حرف نمیزند. -شنیدم دیگه خودت میدونی من از همه چی خبر دارم. نگاه پیروزش را به مهری دوخت، پس منظور خاله این بود! -غلط کرده هر کی بخواد با این خونواده وصلت کنه، یه داغ به دلمون گذاشتن بسمونه. با دلهره به مهری نگاه کردم و منتظر واکنشش بودم. غصه نخور حمیرا جون برادرزادهت
گفته نه، هر چی مهری چون اصرار کرده بهنام قبول نکرده. ناخودآگاه نگاهم به سمت راست حیاط جایی که تک شعله گاز و دیگ قرار داشتند کشیده شد، بهنام هنوز آنجا بود و کمک میکرد و من در ذهنم داشتم فکر میکردم چطور مخالفت کرده؟ بهنام کم حرف ترین آدمی بود که در زندگیم دیده بودم اصولا موافقت یا مخالفتش را به زبان نمیاورد بلکه با عمل منظورش را میرساند. -برادر زادهم عاقله معلومه با همچین خونواده ای وصلت نمیکنه. مهری باز هم سکوت کرد و من مات ماندم که چطور یک زن میتواند انقدر خونسرد باشد؟ …
هیج دیدگاهی ثبت نشده ;(