بُرهان زرگر، ته تغاری حاج آقا زرگر، بزرگ راستهی طلافروشهای بازار بزرگ تهران، پسری از یک خانوادهی سنتی و مذهبی که بجز خواهر و مادرش با هیچ جنس مونثی هم صحبت نمیشود و چشمانش هیچ زنی را نمیبیند! رسوایی او زمانی است که او را در بدترین موقعیت با مروارید دختر هجده سالهای می بینند! مرواریدی که برای رسیدن به آرزوهایش از پرورشگاه که تمام سالهای زندگیش را آنجا گذرانده و به دنبال زندگی جدید از پرورشگاه بیرون آمده! او در همان روز اول با برهان روبرو میشود و موقعیت بد آنها در آن انبار باعث میشود تا حرفهای زیادی پشتشان باشد، حاج آقا زرگر، پدر برهان آنها را مجبور میکند تا با هم ازدواج کنند ...